«جامعه شناسي رياکاري» و حکايت جان دادن سه قهرمان قديمي


 

نويسنده: ابراهيم افشار




 
1ـ نه سن و سالم به دوران ميرمهدي خان رسيد که وقتي سوار دوچرخه بود و داشت در خيابان جمهوري طهران با روياي صادقه آکروبات باز کردن همه جوانان هفتاد ساله پيش ايران، پا ميزد، يک تاکسي خردجل او را از پشت زير گرفت و پايش را شکست و همان پاشکستگي چهل روز پدر ورزش هاي نوين ايران را در بستر انداخت و پشت بندش عزرائيل يقه اش را گرفت که برود.
نه سن و سالم به تشکچه اي پشمي قد داد که روزهاي پاياني عمر ميرمهدي خان ورزنده، نک ونال هاي او را نه از بابت درد که از باب نگراني از عدم توسعه ژيمنازيوم و شناگري و ورزندگي و وارستگي جوان هاي برازنده ايراني تحمل کرد و آخ نگفت. پدربزرگي که اکنون بايد مجسمه هايش وطن را زينت مي داد بي آن که به اندازه نفس ها و قدم ها و خوشفکري ها و شماتت شنيدن هايش در راه مدرنيزه کردن ورزش ايران قدر ببيند، روي همان تشکچه جان داد و ورزش بي پدر ما البته مادران جديدي پيدا کرد که ديگر براي گسترش ورزش، به عينه توي خيابان جمهوري، از ترس شوفرها و حمال هاي بي ملاحظه، رکاب نمي زدند.
مرگ مير مهدي خان البته تراژيک نبود. حداقل به اندازه داغ عليرضا سوگناله نداشت که شصت سال بعد از تمام شدن پدر بزرگ، وقتي توي اتوبوس مسافربري سوخت جز دندان هايش او را نشانه اي نماند. پيچ هاي آچاچي و پل شکسته پلدختر، با همه سرسبزي ها و چشمه هايش هرگز وصيت او را هنگام حريق نشنيد. خطاب به نوزاد و نوعروسش نشنيد که چه گفت. درختان هلو، سوختن کامل رعناي «دروازه ها و کتابخانه ها» را ديدند اما نيفتادند از شاخه هاي سبز، باشرم! ديگر کسي احوال نگريستن و لالايي گفتن به نوزادي را نداشت که بابايي اش وقتي در اتوبوس لکنته مي سوخت آخرين تصاوير ذهني اش را از لپ هاي کودکش، گل سر عروس نگون بختش، کتاب هاي قطور پزشکي اش، تورهاي عروسانه دروازه هاي فوتبال و عطر تنباکوي قليان ستارخان، در جاده تهران- تبريز جا گذاشت. فوتبال صدساله ايران اگر فقط دو دروازه بان تحصيلکرده و روشنفکر داشت لابد يکي اش هم او بود. از فرط فاجعه اما ذهن آدمي مي ترسيد مجسم کند حتي شکل حادثه را در ذهن بي حصارش. که نکرديم. که نگرستيم. که حتي تحليل اش هم نکرديم از ترس تجسم واقعه.
اين چه عقوبتي بود. براي آن نگهبان نازنين قفس هاي توري. تحليل اين عقوبت از تجسم حريق گوشت و پوست دروازه بان هم دشوارتر بود؛ تحليل اين نکته که اخلاقگراترين و شرمگين ترين و نجيب ترين گلر تاريخ ايران چگونه با چنين سرنوشتي مواجه شد و چرا.
چرا وقتي عروس و نوزادش را به فرودگاه برد و با هزار مصيبت فقط دو تا بليت پيدا کرد، آن ها را توي طياره گذاشت و خود با اتوبوس فکستني عازم زادگاهش شد. حتي اصرارهاي گلين خانوم هم که مي گفت ما هم با اتوبوس بياييم تا جاده و شب پيش تو باشيم اثر نکرد. اين چه عقوبتي بود که وقتي اتوبوس آتش گرفت، توان رهايي پيدا نکرد. حتي در آن هنگامه هم به فکر نجات کودکان و پيراني بود که در قفس وحشي آتش گرفتار بودند. طبيب را سوگندنامه، همچون موي سبيل است. عظمت تراژدي به حدي بود که آدمي را هميشه دور مي کرد از ديدار و مصاحبت با عروس سوگوار، يا تماشاي يتيمي که حالا ديگر بزرگ شده و به مدرسه مي رود. داستان آتش به حدي سوگوارانه بود که حتي کمر پدر را که بي غم ترين داور جهان بود شکست؛ همان که وقتي بازي هاي پرسپوليس را در دهه هاي پنجاه و شصت قضاوت مي کرد و گاهي که به رسم معمول، نوددقيقه از نودهزار تماشاچي فحش مي شنيد توي رختکن به کمک هايش مي گفت خدا را شکر امروز هم داوري مان بي مشکل تمام شد و هيچ عکس العملي از تماشاچي ها نديديم! همان مرد بي خيال مشکي پوش صورت بوکسوري، که همه گمان مي کردند دنيا توان از پاانداختن او را ندارد، وقتي شنيد رعناي معصومش در حريق وحشي جاده، گرفتار شده و فقط پودري از اندام بلندبالايش به جا مانده، صداي استخوان هاي کمرش را شنيد که تق تق مي پوکيد. تحمل اين آتش، آنگاه به دشواري درک حادثه وصل مي شد که مي فهميدي توي فوتبال معاصر، هيچ گلري به پاکي و آقايي اش نمي رسيد. پزشک جوان را سوختن، شايد پاک تر کرد. شايد به سياوش افسانه ها گره خورد. آتش با همه تندخويي ها و درندگي هايش بايد پاک تر از آب هاي جهان باشد. آتش، مادر آب است. آتش عليرضا را نه تنها از دل دوستان و دوستدارانش، بلکه از حافظه اين فوتبال حزين و غم پرور هم پاک کرد. اشک هاي موقتي تمام شد. مثل هميشه. مثل همه شب هفت هاي همه حادثه هاي جهان. نمي دانم توي تابوتش چند مشت خاکستر ريختند. نمي دانم دستکش هايش را در کدام گنجه پوسيد، اما مي دانم هيچکس را توان تحليل چنين عقوبتي براي چنان گل پسري نبود. گاهي افلاطونيان هم درک کار فلک مي گريزند، آن جا که عقل، خود را پنهان مي کند از تحليل واقعه. شايد به همين خاطر است که مادربزرگ ها نعمت «مرگ زيبا» را از همه نعمات هستي، خوشگل تر مي دانند. بالأخره هر مادربزرگي، براي خودش افلاطوني است مگر اين که «نئوفمينيست» باشد. در آن صورت افلاطون مؤنث تبديل مي شود به معجوني از کفاشيان و باباطاهر و مادام کوري!
2- اگر حسرت ميرمهدي خان از يادها گريخت و اگر صحنه سوختن عليرضا نيک مهر تبديل به تراژيک ترين صحنه تاريخ فوتبال ايران شد، مي توان گفت مرگ کاپيتان دهه هفتاد، با همه سوگ پروري هايش، مرگي رهابخش بود. آدمي که نجات بخش همه دردمندان سرراهي بود، گريخته از ديو و دد و يار و ديار، ماه هاي پاياني زندگي اش را تنها به نازبالشتي تکيه کرد که بغل شومينه بود. مرگ اگر همه را سوگوار مي کند او را نجات داد. اويي که ديگر پناهگاهي جز همان نازبالشت و چشم هاي غمگين بانوي پرتحملش نداشت، وقتي با رنوي فکستني اش تصادف کرد و همه را به سياه پوش مهمان کرد خود از همه اندوه هاي اين فوتبال نامرد پرور گريخت.
از روزي که مرگش، همه فروردين هاي جهان را خراب کرد، يک تصوير ابدي در دوربين مهدي مانده است: در اتاقک له شده رنو، چند تار موي کاپيتان با تکه اي از پوست سرش به آهن سرد چسبيده است؛ اين همه آن تراژدي است. مردي که از فرط مهرباني، به دوست و دشمن و مرد و نامرد، به همه نيکوکاران و بدکاران، توان نه گفتن نداشت. تنهايي و تنگدستي روزهاي پاياني را وقتي به مرگ پيوند زد، آن همه تمساح رياکار در مرگش خود را کشتند. همان تمساحاني که اگر در آن روزهاي بي کسي، به دادش مي رسيدند، شايد اصلاً کاپيتان به پيشواز مرگ نمي رفت.
ديگر از کاپيتان، نه شوت هاي به يادم مانده، نه آن همه مهرباني بي مرز که نثار همه جور آدم مي کرد. آدم براي او آدم بود، حالا هرکس که مي خواهد باشد. از او فقط دوچيز مانده، يکي تصوير همان چند تار موي فرفري که با تکه اي از پوست سرش به سقف رنو چسبيده بود و نمي دانم در دوربين مهدي، روانه کدام تاريکخانه شد و ديگري چشم هاي شبق غمگين اش که پناهجوي بي پناهي بود. در همان يک ماه آخر که چندبار در خيابان شريعتي ديدمش، براي يک مصاحبه بيچاره کننده دل دل مي کرد. يک روز مي گفت هستم. مي خواهم همه اين نامردها را که آلاخون والاخونم کرده اند رسوا کنم. فردايش که قرار مي گذاشتيم مي گفت عمو ولش کن، آخر چه تأثيري دارد اين حرف ها و افشاگري ها. جز اين که حريم ها از بين برود و جز اين که باز دلي بشکنم که دل شکستگي خودم، ما را بس. ماه هاي آخر چنين گذشت. در سوگواري و بي کسي تمام. گريخته از همه کس و گريزانده شده از خويش.
همان که خنده هايش، رفيق بازي هايش، بساط هايش، سخاوتمندي هاي وحشتناکش درباره غريبه ها، مي توانست از او يک غلامرضا تختي کوچک بسازد، وقتي طشت اش از بام افتاد، ديگر کسي را نداشت. هرکس مي گويد در روزهاي آخر عمر کاپيتان به او کمک کرده، غلط کرده به گمانم. مزخرف گفته. تنها پناه او يک نازبالشت بود و يک بانوي پرتحمل. من از ديوارهاي پردود چيزي نمي گويم. او نيازمند بود. نيازمند به معناي واقعي کلام. نيازش همين بود که حق اش را بدهند. حتي تيم جنوبي هم که در آن وانفساي بي پولي حق اش را خورد، به گمانم بعد از مرگش، مراسم راه انداخت. سر همين چيزهاست که مي گويم گاهي مرگ واقعاً لعبت است. نجات بخش است. مرد خرد شده اي که تا ديروز همه درهايش را در دلش مي ريخت و طرد مي شد، وقتي راديو خبر مرگش را داد، نبود که محشر را ببيند. حتماً مي دانيد که تشييع جنازه اش، رکورد عزاداران را شکست. حتماً مي دانيد که بعد از مرگش چه کردند. اين جماعت رياکار مرده پرست، به يک باره چنان رو عوض کرد که طرد شده ديروز را قديس کرد. اين خصيصه همه جوامع رياکار است. اشک هايش به خاطر فقدان چهره درگذشته نيست. اعلام برائت است از خويشتن. از اين که من ديروز کجا بودم. من ديروز چرا غفلت کردم. او که در همان روزهاي نداري آخرين ماه هاي عمر هم، از بخشش پيراهن اش به رفيق و نارفيق، ابا نمي کرد، واقعاً بايد مي بود و تشييع جنازه اش را مي ديد و بعدش مي مرد! خيلي جالب است؛ او اگر تشييع جنازه خودش را مي ديد، ديگر راحت مي مرد. کاش آن گاز رنگ ورورفته سال هاي پاياني عمرش که تنها رفيقش بود زبان باز مي کرد و مي گفت در چه قفسي گرفتار بود.
بخشندگي، هميشه غيرت مي آورد. سخاوت هر يلي از غيرت اوست. حالا بگذر از ايثارهاي بي مرز او که برايش فرق نمي کرد به چه کسي مي بخشد. تفاوت نمي کرد چشم هاي آدم مقابل. او غرور آدميزاد را معيارش مي کرد. ديگر راست و دروغ بودن غرور طرف مقابل مهم نبود. مهم نياز بود. نياز چشم هاي هر کس که جلويش را مي گرفت.
چه کسي حاضر مي شود براي گنده لات مهمان در شهرش که با 5 کيلو ترياک دستگير شده، غذا و بساط ببرد. از آبرويش بگذرد که برايش مردي دهان باز کرده و دهان مرد بي نجاست است.
3- به گمانم بعضي قهرمانان ديروز ما را خجالتي بودن و بي گارد زندگي کردنشان به کشتن داد. نه گفتن بلد نبودند. اگر فلان هم يتيمي در فلان سفر به کشور عربي، که مواد مخدر مطلقاً ممنوع است و اعدام دارد حشيش هوس کرده، کاري ندارد به پسر سفير در مهماني عظيم سفارت بگويي که راستش هوس علف کرده ام! حالا او که نمي داند کاپيتان، علف را براي که مي خواهد. از فرط عشقش به مردانگي کاپيتان مي رود و به هر مصيبتي است پيدا مي کند. که کرد هم. کاپيتان، نه گفتن بلد نبود. حتي وقتي آن 14 نفر ياغي، عليه دهداري، طومار امضا کردند. معلم خدابيامرز، از ديدن هيچ کدام از اسم ها تعجب نکرد الا از تماشاي نام همان موفرفري شرمگين که در رودربايستي اخلاقي با هم يتيمي هايش قرار گرفته بود. طفلکي مي گفت بابا من دوست ندارم اسمم در ليست تحريمي ها باشد. رويم نشد نه بگويم. هميشه مي گفت مانده بودم در امپاس. نه دلم مي خواست عليه مربي طومار امضا کنم نه رويم مي شد به بچه ها نه بگويم و در مرام کم بياورم. او مشکلي با دهداري نداشت. مشکل او دل لامصب اش بود که نه گفتن بلد نبود. چارچوب نداشت. رها بود. وحشي بود. اين درد همه قهرمانان «مردمدار» ماست که وقتي در روزهاي بعد از اتمام عمر قهرماني، در تنگدستي به سر مي برند، توان مواجهه با جمعي را که هميشه نان خور و پاي پاتوق و پياله دار و سفره نشين اش بوده اند، ندارند. براي گشاده دستي هاي آن غلامرضا و اين کاپيتان، هيچ چيز وحشتناک تر از اين نبود که در کافه اي يا رستوراني بنشينند و کسي ديگر پول ميز را حساب کند. هيچ چيز، خرد کننده تر از اين نبود که کسي از آن ها پول دستي بخواهد و نداشته باشند. حالا در اين شرايط، آدمي که عمري به ديگران نان داده و حال و حول بخشيده، چگونه مي تواند پول دستي بگيرد. از که بگيرد. با کدام چشم بي غرور بگيرد.
4- روزهاي پاياني عمر کاپيتان، روزهاي تنگدستي و سرخوردگي بود. روزهاي چه کنم چه کنم. روزهاي دودلي. روزهايي که مرامش اجازه نداد سفره سينه اش را بگشايد و بگويد که چه نامردي هايي مي بيند. آن جماعت عزادار، گريه هايشان حلال، اما آن تمساحاني که کايپتان را در آن روزهاي زهرماري، طرد کردند و پشت سرش صفحه گذاشتند، چگونه توانستند سياه بپوشند و بر سر خويش بکوبند. «جامعه شناسي رياکاري»، بايد از مرگ کاپيتان تئوري ها بسازد. مرگ، زيباترين تحفه اي بود که به او رسيد اگر دير مي آمد کاپيتان ذره ذره ذره آب مي شد. خراب مي شد. نمي دانم عکس مهدي از چند تار موي مرده او که با قسمتي از پوست سرش به اتاقک له شده رنو چسبيده بود، کجاست. اصلاً نمي دانم خود مهدي کجاست که وقتي مجتبي زنگ زد تا خبر مرگ را بدهد يک روز تمام عر مي زد و ضجه مي کشيد. راستش نمي دانم آن نازبالشتي را هم که کاپيتان در ماه هاي آخر عمرش به آن دلبسته بود و تنها تکيه گاهش بود که يک وري مي افتاد رويش و گاز پيک نيکي رنگ وررورفته اي هيچ گاه منت بر دست هاي نازک و چشم هاي شبق اش نمي گذاشت، کدام سمساري خريد. اين چيزها را بايد به عنوان افسانه طردشدگي هاي سخاوتمندترين توپچي کشور توي موزه مي گذاشتيم و مي گفتيم مرگ اگر گاهي جانگداز است، گهگاهي هم نجات مي بخشد دل شکستگان را. اي مرگ بيا تنگ در آغوشم گير.
منبع: نشريه تماشاگر شماره 49